داستان دوستان
خبر از غیب و خرید کفن
اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام است - حکایت کند:
روزى به قصد خراسان عازم مسافرت شدم و چون بار سفر بستم ،
دخترم حُلّه اى آورد و گفت : این پارچه را در خراسان بفروش و با پول
آن انگشتر فیروزه اى برایم خریدارى نما.
پس آن حُلّه را گرفتم و در میان لباس ها و دیگر وسائل خود قرار دادم
و حرکت کردم ، وقتى به شهر مرو رسیدم در یکى از مسافرخانه ها
اتاقى گرفتم و ساکن شدم .
هنوز خستگى راه از بدنم بیرون نرفته بود که دو نفر نزد من آمدند و
اظهار داشتند: ما از طرف حضرت علىّ بن موسى الرّضا علیهما السلام
آمده ایم ، چون یکى از دوستان ما فوت کرده و از دنیا رفته است ،
براى کفن او نیاز به حُلّه اى داریم که شما همراه آورده اى ؟
و من به جهت خستگى راه آن را فراموش کرده بودم ، لذا گفتم :
من چنین پارچه و حُلّه اى همراه ندارم و آن ها رفتند؛ ولى پس از
لحظاتى بازگشتند و گفتند: امام و مولاى ما، حضرت رضا علیه السلام
سلام رسانید و فرمود: حُلّه مورد نظر ما همراه تو است ، که دخترت
آن را به تو داده تا برایش بفروشى و انگشتر فیروزه اى تهیّه نمائى ؛
و تو آن را در فلان بسته ، کنار دیگر لباس هایت قرار داده اى .
هم قیمت آن حُلّه است ، که آورده ایم .
آن گاه با خود گفتم : باید مسائل خود را از آن حضرت سؤ ال نمایم و
سؤ ال هاى خود را روى کاغذى نوشتم و فرداى آن روز، جلوى درب
منزل حضرت رفتم که با جمعیّت انبوهى مواجه شدم و ممکن نبود که
بتوانم از میان آن جمعیّت وارد منزل حضرت شوم .
مى اندیشیدم که چگونه و از چه راهى مى توانم وارد شوم و نوشته
خود را تحویل دهم تا جواب آن ها را مرقوم فرماید؟
گذار امام رضا علیه السلام بود نزدیک من آمد و اظهار داشت :
که جواب آن ها را برایم ارسال نموده بود، بدون آن که آن ها را تحویل داده
باشم ،حضرت از آنها اطّلاع داشته است .1
×××××××
1- مناقب ابن شهرآشوب : ج 4، ص 341، کشف الغمّة : ج 2، ص 102، الثّاقب فى المناقب : ص 479، ح 406.